7:25 1400/12/10

به گزارش مفتاح- مریم ابراهیمی دینانی/ شهرم این روزها عجیب بوی گل می داد. ومن در قطعه های رنگین کمانی گلستان شهدا؛ سر در ضریح شهیدی لبخند می چیدم. و دوباره  شهرم شهید پرور شد.و یادم افتاد به گفته حضرت امام: کجای دنیا را می توان دید جز اصفهان که در یک روز 300 شهید تششیع شود...؟لاله های جامانده از خانه را تششیع کردند.اینجا باد پاییز آدم را بیقرار می کند. و من موج جمعیت را دیدم که زخم های کهنه شان سرباز کرده بود.بچه که بودم با این صحنه ها آشنا بودم اما حالا انگار غریب تر بود و جانسوز تر...و باز باد پاییزی چادرم را رقصاند.صدای آوایی می آمد...کجایید ای شهیدان خدایی...بلاجویان دشت کربلایی...

و صدای افتادن قطره اشکی از چشم مادری داغدیده درسکوت.مثل شکستن بلوری در حجم سخت ثانیه هایی که سخت می گذشت. وباد سخت تر پیچید در اسرار زمین.

صدای زوزه بادهای پاییز و بهار آدمی را به فکر مرگ ورستاخیز می اندازد.این چهل تکه زیبای هزار رنگ فقط یک حرف دارد؛ «آدمی سرانجام به خزانش نزدیک و نزدیک تر خواهد شد....»
چقدر هنوز دسته دسته شهید گمنام می آورند .چقدر درد دارد . چقدر زخم این جوانان جان بر کف دست گذاشته جایش می سوزد، مخصوصا وقتی ببینی اختلاس و دزدی و بی ایمانی ، در بین آنها که چرخی به دست دارند برای چرخانیدن، موج می زند و این گل های پرپرشده، اصلا برای چه رفتند ؟!
سرم سوزش عجیبی دارد . هجوم سوالات حل نشده، مغز سرم را می سوزاند.برزخ است این سوالات بی جواب!

باد زمزمه های غریب داشت در گوش زمین و پيرمردى عصايش را محكم، ستون دست و زمين كرده بود، جلوى در ايستاده وزيارت عاشورا مى‌خواند و خانمى كه گوشه چادرش با وزش باد، بالا و پايين مى‌رفت، سلام شهدا را مى‌خواند كه بر تابلوى كنار گلستان مزين بود.

سخت بود صدای غریب اشک هایی که در سکوت ریخته می شد.کمر خم پیرمرد عصا به دست و صورت پرچروک مادری به غربت نشسته...سخت بود...نمی توانم توصیفش کنم؛ جز اینکه وقتی می دیدم گویی ماری خفته از قلبم بیدار می شد؛ نیش می زد؛ مغز استخوانم می سوخت و دوباره آرام می گرفت تا من همچنان در غم جوانانی که زیر خروارها خاک خفته اند ، بسوزم.

و چه کسی قدر این خون های پاک ریخته شده را می داند؟ و قدر دست های پینه بسته مرد روستایی که به جای پسر، عصای چوبی تکیه گاهش بود و قدر اشک های خفته در سکوت هزاران فریاد را.... چه کسی قدر می داند اینهمه آرامش را که بعد از مرگ شان به خاک این زمین هدیه کردند؟ ساپورت پوشان؟!! و یا مدیران میلیاردر کاخ نشینی که فرزندانشان در بلاد بیگانه درس می خوانند؟

و یا قانون های دست وپا بسته ای که هیچ نمی دانند برای خانواده های زخم خورده شهدا جز خم کردن گاه و بیگاه همین کمرهای خم شده... ونه تصویب ساده مهربانانه ای که جانبازان، این شهدای زنده را دلشکسته تر نکند.!

اما باد می داند...همین باد پاییزی .همین بهار در هم تنیده در آغوش پاییز .همین رستاخیز مرگ و زندگی که با تمام زیبایی اش آدمی را تلنگر می زند که تو خواهی مرد و جوابگو خواهی بود...

اندكى ازكلافه‌گى‌ام كم شده. قطعه‌قطعه انگار به دنبال چيزى مى‌گشتم كه نيافته بودمش. با خودم گفتم: زندگى و جوانى، راهى است كه بايد از آن گذشت و چه زيبا و چه راحت عده‌اى از اين خط پايان ‌گذشتند و راحت شدند. خوشا به‌حالشان و ما... نه خدايا! چه راهى در پيش داريم!

وصداى روضه‌اى باز با هم‌آغوشى باد در فضا پيچيد... جوانى بسيجى سر قبرى گريه

مى‌كرد و روضه گوش مى‌داد. «بى تو اى صاحب زمان... ‌بى‌قرارم هر زمان...».بارى از دلم برداشته شده بود. شنيده بودم اگر از دنيا دل‌گرفته‌اى و يا اگر بسيار شادمانى، پا به قبرستان بگذار. نه شادى مى‌ماند و نه غم. همه بايد برويم. هرچه داريم را بايد بگذاريم و بگذريم. هم غم را و هم شادى را... همه راه‌ها يك مدار و يك هدف دارد... اما اينجا قبرستان نبود.گلستان بود. همه شهدا جوان بودند، مثل من... تمام آرزوهايشان را گذاشتند و گذشتند. چه استدلال و توضيح و تفسيرى و چه مثنوى هزار برگى در نقد دنيا و بى‌ارزشى آن، بالاتر از اين ارواح جوان و پاكى است كه پشت‌پا به همه ظواهر دنيا زدند و راه صد ساله يك عارف پير مسلك را يك شبه پيمودند.

و من كنار در گلستان ايستادم و به آسمان نگريستم. آنها آن بالا و در عرش و من اين پايين و در فرش. آنها چه خندان ومن چه گريان. نم اشك گوشه چشمم را پاك كردم، باد تندتر وزيد. غم مرا هم انگار با خودش برد. دلم سبك شده بود. آنقدر كه اگرنمى‌گرفتمش پرواز مى‌كرد.  

مطالب پیشنهادی