به گزارش خبرنگار مفتاح نیوز؛ مجموعه خاطرات دکتر علیرضا صادق زاده پوده از جانبازان آزاده اصفهانی که با سرافرازی پس از چند سال اسارت در سال ۱۳۶۹ به میهن عزیزمان بازگشت را با قلم خود طی چند قسمت منتشر می کنیم تا نسل های بعد از ایشان با خاطرات و جانفشانی های آزادگان عزیز بیشتر آشنا شوند:

▪️ آن نیمه شب های لعنتی!
قسمت اول

یادمه نیمه‌های سالهای اول اسارت در یک شب سرد زمستانی، حوالی ساعت ۲ نیمه شب بود که نگهبانان عراقی درب آسایشگاه یک از بند یک را با سر و صدای زیاد باز کردند.
هر زمان که دشمن می‌خواست رعب و وحشت ایجاد کند به همین صورت در نیمه‌های شب موقع خواب عمیق با صدای بلند وارد آسایشگاه می‌شد و همه اسرای بی دفاع را به لرزه می‌انداخت.
از آنجایی که اضطراب عامل بیشتر آسیب‌های جسمی و روانی در انسان می‌باشد و همچنین از فاصله ایجاد شده بین احساس خطر و توان یک فرد شکل می‌گیرد.
زندانبانان عراقی هم آن شب مانند بسیاری از شب‌های دیگر اسارت در حین ورود با کابل و شلاق به درب‌های آسایشگاه محکم می‌کوبیدند و قفل‌های درب آهنی آسایشگاه را با سر و صدای زیاد باز می‌کردند.
آنها با ورود پر سر و‌ صدای خود احساس خطر را در بین زندانیان بالا می‌بردند و با ورود در نیمه‌های شب، هنگامی که اسرا پس از گذراندن یک روز سخت در خواب عمیق بودند و پایین ترین سطح هوشیاری را داشتند میزان توان آنها را به پایین ترین حد خود کاهش می‌دادند
بدین صورت بالاترین درجه اضطراب را برای یک اسیر در بند و مفقودالاثر ایجاد می کردند.
نمی‌دانم اسیر بدبختی که گوشه یک آسایشگاه شب تا صبح غریبانه ناله می‌کرد و از سرما و درد به خود می‌لرزید چه جای ترساندن داشت!؟
مگر اینکه برای اسیران آسیب‌های جدی و ماندگار روحی و روانی در قالب اختلال اضطراب منتشر ایجاد کنند و اینچنین هویت انها را تخریب نمایند...
درب آسایشگاه با وحشت باز شد، عدنان و علی آمریکایی و علی ابلیس و ولید وارد آسایشگاه شدند. آنها مکرر فریاد می زدند: بشین لب پتوها !
یادمه همه اسرا با وحشت عجیبی از خواب پریدند و با عجله پتوهای زیرانداز را جمع کردند و به صف و شانه به شانه لب پتوها نشستند و طبق رسم اردوگاه سرها را بروی ساعد دست خود قرار دادند، نفسها تو سینه حبس شده بود..

قسمت دوم

نفسها تو سینه حبس شده بود...
همه جا ساکت بود هیچ صدایی نمی‌آمد
همه اسرا ساکت و سرها پایین نشسته بودند، صدای نفس کشیدن هم نمی‌آمد بطوری ساکت بود که صدای پوتین سرباز عراقی هنگام راه رفتن در وسط آسایشگاه بخوبی شنیده می‌شد.
من که مجروح بودم از کمرم تا نوک شصت پایم در گچ بود و قادر به نشستن نبودم، مجبور می‌شدم بصورت درازکش بر آرنج دستم تکیه دهم و نیم خیز بنشینم،
آب در دهانم خشکیده بود.
از ترس قلبم مانند قلب مرغکی اسیر با شدت زیاد می‌تپید .
تا آن زمان ترس را اینچنین تجربه نکرده بودم.
زیر چشم می‌دیدم که لبه پاچه شلوار اسیران بیچاره هم از ترس می لرزید.
یک لحظه در فکر افتادم که این شدت استرس فردا با ما چه می‌کند؟!
علی امریکایی، با ان قد بلندش دم درب اسایشگاه ایستاده بود و تقریبا تمام فضای در را اشغال می‌کرد.
او یک سرباز عراقی بود که بخاطر هیکل بسیار تنومند و موهای بوری که داشت شبیه آمریکایی‌ها لباس می‌پوشید، بچه‌ها بهش لقب علی امریکایی داده بودند او شلاق سفید و براقش را مرتب بالا و پایین می‌کرد.
شلاق سوزناکش، طنابی سفت و محکم بود که جاسوسان ایرانی برایش بافته بودند،
علی آمریکایی چشمای ریز و رنگی داشت با آن چشمهای مرموزش به اسرای وحشت زده خیره خیره نگاه می کرد.
عدنان نگهبان کُردی بود که کامل فارسی صحبت می کرد،
عدنان هم هیکل بسیار بلندی داشت او همیشه سرش بالا بود سینه‌اش را جلو می‌داد و روی پنجه‌های پاهایش راه می‌رفت. عدنان بی پرواترین سرباز اردوگاه بود. او همیشه می‌گفت: من از بسیجی‌ها می‌ترسم جالبه که در آخر اسارت بسیار تغییر کرد و بسیار آرام شد.
آن شب عدنان آستین هایش را تا بالای آرنج بالا زده بود کلاه قرمز ارتشی را فرق سرش گذاشته بود و موهایش روی پیشانیش بود
او کابل کلفت و محکم سه فازش را که به سختی می‌شد خم کرد بر روی شانه‌اش قرار داده بود دستهایش را به دو پهلویش گذاشته بود و وسط اسایشگاه قدم می‌زد.
نایب عریف کریم مسئول بند آن شب مرخصی بود و حضور نداشت.
ناگهان با عربده عدنان سکوت نیمه شب آسایشگاه درهم شکست
او با همان لحجه فارسی _کردی خودش گفت: «ون کاظم؟» کاظم عربستانی کجاست؟
کاظم عربستانی پسر سیاه چهره و لاغر و قد بلند عرب زبانی که اهل خوزستان ایران بود. (فداییان صدام به خوزستان ایران عربستان می‌گفتند) کاظم سرباز ارتش اعزامی از اهواز که در عملیات کربلای ۶ به اسارت عراقی‌ها در آمده بود. او از بخت بدش مترجم اسایشگاه یک شده بود.
کاظم از سمت چپ من بلند شد.
او هم مانند همه بچه‌ها گرم خواب بود والان با وحشت زیاد بلند شده بود، ترس همه وجود کاظم را گرفته بود.
او دوید جلو عدنان ایستاد و از روی احترام نظامی محکم پای راستش را به زمین کوبید و گفت: نعم سیدی
ناگهان عدنان با همان نعره بلند فریاد زد،
کی از خمینی حرف میزنه؟
آن زمان‌ها اسم امام خمینی (ره) رهبر عزیز ایرانی‌ها حساسترین اسمی بود که نمی‌شد به زبان آورد. چشمان کاظم در یک لحظه دیدنی شد. چشمان سیاهش به ناگاه بصورت حلقه‌ای باز باز شد و لکنت زبان گرفت. او با همان چشمان و دهانی باز گفت: چی؟ از خمینی؟!!!
چشم‌هایش را به اطراف چرخاند و نگاهی به اطراف انداخت و با حالت تعجب گفت: «نمی دونم سیدی...»
در این حین عدنان دست به کابل شد و همان کابل سه فاز روی شانه‌اش را برداشت و چند ضربه محکم به ساق پای کاظم زد.
تازه کاظم مزه درد را چشید بهوش شد
کاظم خم شده بود ساق پایش را می‌مالید ناله می‌کرد او به را افتاد.
کاظم نمی‌دانست چه کسی را معرفی کند
ولی آن شب برای نجات خودش می‌بایست قربانی قابل قبولی را به پیشگاه شیطان هدیه می‌کرد.
عدنان فریاد زد سرها بالا و تمام اسیران خواب زده سرهایشان را بالا نگهداشتند
وحشت در چشم همه موج می‌زد!
آن شب کاظم روی هرکس انگشت می‌گذاشت حساب آن اسیر بی نوا با کرام الکاتبین بود.
کاظم رفت دم درب آسایشگاه و از اول اسایشگاه شروع به حرکت کرد.
او یکی یکی چشم در چشم افراد می‌انداخت و هاج و واج نمی‌دانست چه کسی را معرفی کند.
کاظم از روبروی هراسیری که می‌گذشت می‌توانستیم میزان تپش قلب آن فرد را حس کنیم.
کاظم شروع به انتخاب کرد و افراد را بصورت تصادفی جدا کرد.
او جلوی اولین قربانی خودش ایستاد و انگشت اشاره بلند و کشیده‌اش را بطرف او اشاره کرد و گفت: این از خمینی حرف می‌زنه ...
وای خدای من اولین قربانی
«محسن مصلحی» ساکت ترین فرد اسایشگاه بود.
محسن بچه بسیجی ۱۸ ساله اصفهانی بود که بعنوان غواص در کربلای ۴ با مجروحیت شدید به اسارت دشمن در آمده بود....

ادامه دارد...

مطالب پیشنهادی