13:16 1403/07/05

به گزارش خبرنگار مفتاح/منیره فهامی؛ هر که در این بزم مقرب‌تر است. جام بلا بیشترش می‌دهند. گاهی وقت‌ها خدا طور دیگری به بعضی از افراد نگاه می‌کند. انگار آنها را انتخاب می‌کند برای خودش. انگار که بیشتر از همه دوستشان دارد و می‌خواهد خودش بشود تنها انیس و همدمشان و فقط خود خودش شنونده صدای خاموش آنها باشد و چه خلوتی است این خلوت...
مثل دوست عزیز داستان ما که بر اثر یک اتفاق یک مرتبه صدایش خاموش می‌شود و یکی از بهترین نعمت‌های خدادادیش را از دست می‌دهد ولی سعی می‌کند تا زندگی، بهترین‌های دیگری را برایش بسازد.
می‌خواهم با او مصاحبه کنم؛اما جنس این صحبت با همه مصاحبه‌ها فرق می‌کند. من می‌پرسم و او جواب‌ها را برایم یکی یکی می‌نویسد.
۳۵ سال سن دارد و فوق دیپلم رشته حسابداری خوانده است.
*از او درباره این اتفاق می‌پرسم و او می‌نویسد؛
دو سال پیش بود،مخزن گاز خودرو همسایه دیوار به دیدارمان منفجر شد. یک مرتبه همه چیز آمد پایین. من توی خانه تنها بودم‌. آتش نشانی که برای کمک آمده بود گفت؛فقط یک معجزه بود که من نجات پیدا کردم؛ولی بعد از آن اتفاق با خاموش شدن آتش،صدای من هم خاموش شد و از آن به بعد نتوانستم صحبت کنم.

*لحظه اتفاق در حال انجام چه کاری بودی؟
داشتم خبر می‌نوشتم.

*پس خبرنگار بودی؟
بله، الان هم مشغول به این کار هستم.

*خب،بعد چی شد؟
پشت میز نشسته بودم و توی حال و هوای خبر بودم که صدای انفجار آمد و تمام شیشه‌های خانه شکست و تمام وسایل توی یک لحظه ریخت پایین.

*این اتفاق از نظر روحی هم اثری روی تو داشت؟
بله،من قبل از این اتفاق خیلی امیدوار و شاد بودم و حالا بعد از این حادثه با از دست دادن صدایم تبدیل به آدمی پر غصه،گوشه‌گیر و کم حرف شدم،خیلی تغییر کردم. البته الان سعی می‌کنم شاد باشم و سرحال‌. وقتی جایی می‌روم همیشه لبخند می‌زنم چون حس می‌کنم به چهره جدی من بیشتر می‌آید.

*چطور تونستی دوباره خودت را پیدا کنی؟
تا مدت ها مات و سرگشته بودم. چیزی به ذهنم نمی‌رسید. دلم مرده بود ولی کم کم دستم به قلم رفت و دوباره شروع به نوشتن شعر کودکان کردم.

*و دوباره نوشتی؟
(سری به نشانه تایید تکان می‌دهد و می‌نویسد) قبلا ذهنم می‌گفت و من می‌گفتم و می‌نوشتم و حالا نگاه می‌کنم ، چشمهایم میبیند و من می‌نویسم. انگار دل نیمسوخته‌ام دوباره زنده شده و من امیدوار دوباره خودم را پیدا کرده‌ام.

*یکی از شعرهایت را برایم بنویس؛
جوجه کوچیک من
نشسته روی شانه‌ام
بالهاش رو هی باز می‌کنه
انگار می‌خواد پرواز کنه
بال‌های جوجه من
ضعیفند و کوچیدند
اونا قدرت ندارند
جوجه را بالا برند
چشمای جوجه من
انگاری آسمونه
توی خیال خودش
حتما پرواز می‌کنه

*خدا توی زندگیت چقدر نقش داره؟رابطه ات باهاش چطوریه؟
راستش قبلا رابطه بهتری داشتم.بعد از انفجار برای برگشت صدایم تا یک هفته جوشن کبیر می‌خواندم. ولی بعد که صدایم نیامد . رابطه ام باهاش کم شد و حالا دوباره با خدا آشتی کردم و زائر امام رضا هستم.(مکثی می‌کند و می نویسد) ولی اصلا دلم نمی خواهد بروم.

*چرا؟
میدانی ‌وقتی با دیگران یه کم فرق کنی دلت از همه چیز برمی‌گردد.

*بعد این اتفاق چطور تونستی با دیگران ارتباط برقرار کنی؟
با خانواده ، دوستانم و فامیل‌های دوست داشتنیم در ارتباطم ولی از خیلی‌ها فاصله گرفتم و سعی می‌کنم کمتر ببینمشان. به خصوص افرادی که وقتی می‌بینمشان صحبت‌های منفی و نا امیدکننده می‌زنند.

*چه چیزی تو را خیلی آزار میدهد؟
حرف‌های نسنجیده دیگران و دلسوزی‌های بی‌موردشان.

*مثلا چه حرفی؟
اینکه؛ فکر می‌کنند از وضعیت الانم خیلی راضی هستم و فقط ظاهر قضیه را می‌بینند. یا فکر می‌کنند من یک مریضی لاعلاج دارم.

*بعداز شنیدن این طور صحبت‌ها چکار می‌کنی؟
سعی می‌کنم خیلی کم با آنها در ارتباط باشم.خیلی از دلسوزی‌های بیجا بدم می‌آید.
البته خاطرات شیرین و فراموش نشدنی هم از همکاران و دوستانم دارم.

*خوشحال می‌شوم برایمان بگویی؟
امسال چند نفر از همکارانم بعد از یکی از نشست‌ها برایم تولد گرفتند.برایم خیلی غیرمنتظره بود و هیچ وقت فراموش شدنی نیست.در آن لحظه دلم می‌خواست صدایم برمی‌گشت تا بتوانم با صدای خودم از این پنج دوست و همکار عزیزم تشکر کنم.خیلی دوستشان دارم و آنها را گل‌هایی از گلستان و لطف خدا برای خودم می‌دانم.

*الان به چه کاری مشغولی؟
هنوز هم خبرنگارم.

*چی شد که خبرنگار شدی؟
نوشتم و چون از دلم بود خیلی مورد توجه قرار گرفت. توانستم بدون رفتن به کلاس،توی اولین مسابقه قصه کشوری مقام دوم را بیاورم. نوشتن را دوست داشتم و احساسم را با نوشتن بیان می‌کردم. وقتی دیدم با نوشتن می‌توانم روی بقیه اثر بگذارم خبرنگار شدم. وقتی مطلبم را روزنامه همشهری تهران کار کرد توانستم ثابت کنم خبرنگار شده‌ام.

زبانم را شمشیر کردم تا از نوشته هایم که برایم خیلی عزیز هست دفاع کنم و کم کم علاقه ام به خبرنگاری زیاد شد و الان هفت سال است که کار می کنم.

*چه مشکلاتی برای پیدا کردن کارداشتی؟
چون از قبل به کار خبرنگاری مشغول بودم بعد از این اتفاق مشکل زیادی نداشتم. قبلا حرف می‌زدم و حالا می نویسم.اما هنوز امیدوارم که صدایم برگردد.

*بعد ازاین اتفاق محل کارت چطور باهات برخورد کردند؟
خیلی ناراحت و شوکه شدند و از من خواستند تا کارم را ادامه بدهم.

*از حقوقت راضی هستی؟تونستی با این کار به استقلال مالی برسی؟
بله،راضیم، یعنی حقوقم در حد خودم هست. سعی می‌کنم بیشتر از خرج کردن،پس انداز کنم.

*بزرگترین آرزوت چیه؟
(می‌خندد و می‌نویسد) برگشتن صدایم،شاد شدن و زنده شدن دلم. امیدوارم روزی بعد از خوب شدنم گزارشی بنویسم با نام گذر از دوران خاکستری ام.

*چه انتظاری از دیگران داری؟
اینکه با من مثل قبل رفتار کنند و از دلسوزی بی‌مورد لطفا لطفا بپرهیزند.غیر از این باشد من هم اذیت می‌‌شوم.

*خانواده چقدر بهت کمک کردن تا بتونی موفق باشی تو زندگی و شغلت؟
آنها خیلی عالی غمخوارم شدند و با من همکاری کردند. مادر و خواهرام با من غصه خوردند و توی سخت ترین لحظات که من اشک می‌ریختم، می‌خندیدند تا من بخندم. ولی دلی برای شاد بودن نبود.همیشه به خودم می‌گویم دلت سوخت، حتما صدایت برمی‌گردد و دوباره زنده می‌شوی .البته انگشتانم‌ به من یاد دادند هنوز نیمچه دلی هست و می‌توانم با نوشتن حرف‌های قشنگ توی دل بقیه بود. همیشه اول خبرها درود می‌نویسم و آخرش آرزوی شادی می‌کنم برای همه.

*حرف آخرت با خوانندگان این گفت وگو چیه؟
لطفا نگاهتان را عوض کنید و آدم‌ها را قضاوت نکنید .این مشکل ممکن بود برای هر کسی حتی شما پیش بیاید. پس چنان رفتار کنید که دلتان می‌خواهد با شما رفتار بشود. ممنون که حرف‌ های من را خواندید. طوری برخورد نکنید که اعتماد به نفس افرادی مثل من را از بین ببرید. سعی کنید با رفتار و زبانتان دلشان را امیدوار کنید وخورشید و ماه آسمان ابری و خاکستری دلشان باشید.

مطالب پیشنهادی