روایت دل تنگی های مادرانه؛ مادر درس شهادت را هجی کرد، با روزی حلال و دعای خیر
پایگاه خبری مفتاح/منیره فهامی: رفتند خیلی زود،خیلی دور. اما نه خیلی دیر، از رفتنشان گفتن. آن هم وقتی مادر راوی می شود. پای صحبتش نشستن و پا به پای دل تنگیاش آمدن دل میخواهد. باید کوه باشی که دل تنگیاش را بشنوی و با اشکهایش همراه نشوی. دلت میریزد، دستانت میلرزد و قلبت هم...انگار همین دیروز بود که بدرقهاش کرده است. آخرین وداع؛ هنوز شیرینی آخرین نگاهش را حس میکند و دلش گرم است به گرمی آخرین کلامش. هر روز قاب چشمانش در قاب تصویرش گره می خورد و تنها همدم تنهاییاش می شود، مادر از او میگوید، از دل تنگیهای همیشگیاش.
راوی اول: مادر شهید محمود دایی علی
خودش، راه بلدش بوده است
پنجمین فرزند خانواده بود، خوش اخلاق و مهربان . اهل نماز و روزه. سر ظهر که میشد هر جا بود خودش را میرساند به مسجد. اذان و اقامه مسجد را میگفت. یک رفیق داشت. همسایهمان بود. او هم شهید شد. ماه رمضان که میشد با هم میرفتند دعا، مسجد سید، دعای ابوحمزه.
دو،سه ماهی میشد؛ تازه رفته بود توی 17 سال که هوای رفتن به سرش زد. گفتم: « نه،زود است برای تو.» داییاش هم گفت. گفت: «نه، باید بروم». رضایت نامهاش را آورد، پدرش امضاء کرد. فقط گفتم: «به امید خدا»
بیست روزی میشد که رفته بود جبهه. من روی تخت بیمارستان بودم که خبر شهادتش را آوردند. نامش را گذاشتم روی بچه دیگرم. سه روزی میشد به دنیا آمده بود. آن وقت هم فقط گفتم: «گلی بود که خدا داد خودش هم پس گرفت» اشک امانش نمیدهد. بغض راه گلویش را میبندد. هنوز صدایش با شنیدن نام محمود میلرزد و چشمانش خیس میشود. انگار همین دیروز خبر شهادتش را آوردهاند.
مادر است دیگر، خودش درس شهادت را برایش هجی کرده است. با رزق حلال و دعای خیردر حقش.
مادر است دیگر راه بلدش خودش بوده است.
راوی دوم: مادر شهید عبدالحسین کوهستانی
روضه امام حسین(ع) دلش را آرام می کند
14 سال بیشتر نداشت که رفت جبهه. هنوز ترکش عملیات فاو را از بدنش در نیاورده بودند که دوباره رفت. خبر شهادتش را که آوردند گفتند آب جنازه اش را برده است. هنوز مفقود الاثر است.
گفتم چقدر زود؟ همیشه 45 روز یک بار میآمدی حالا 11 روزه برگشتی؟ از دهانش پرید و گفت: «عملیات لو رفت. آمدیم خانوادهها را یک بار دیگر ببینیم. اگر شهید شدم نترس. عزیزتر از علی اکبر که نیستم.» آخرین بار بود که میدیدمش. وقت رفتن برادر کوچکش را سه بار بغل کرد و در آغوش گرفت. هر بار میگفت بگذار یکبار دیگر ببینمت.
روزهای شلوغی انقلاب بود. میخواست برود تظاهرات. مانعش شدم. گفت: «مادر تو 4تا پسر دیگر هم داری چرا نمیگذاری بروم. فلانی یک پسر داشت و رفت.» دیر کرده بود. گفتم حتما شهید شده. 2 بعدازظهر بود آمد. گفت:«دیدی شهید نشدم. مجسمه شاه را کشیدیم پایین و آمدیم.» هنوز زود بود برود. قرارعاشقی اش با خدا ام الرصاص بود.
رفت مکانیکی، میخواست مغازه بزند. هنوز وسایلش توی انباری است. سوم محرم به دنیا آمد. خیلی علاقه داشت به ائمه(ع). خوابش را دیدم. سوار براسب. آقای سیدی هم با او بود. دسته پولی به دستم داد و گفت به پدرم بگو روضهخوانی را شروع کند. دو سالی بود به خاطر جنگ روضه خوانی نمیکردیم.
هنوز چشم بهراه است. گوش دادن به روضه امام حسین(ع) دلش را آرام میکند به یاد عبدالحسینش.
آخرین حرفش چقدر دلگرمم میکند. اجرتان با امام حسین(ع).
راوی سوم:مادر شهید حسن غلامی
فرش زمین چزابه
مینیبوس داشت توی آتش میسوخت. حسن توی بغلم بود. چند نفری از شدت سوختگی مردند. بقیه هم سوختگی شان شدید بود. به خاطر سوختگی یک ماه توی بیمارستان بستری بودم. حسن اما یک سوختگی کوچک هم بدنش برنداشت. برای همه عجیب بود. مثل یک معجزه بود.
پلیس آمده بود سر صحنه تصادف سراغ راننده ماشین را گرفته بود. فکر نمیکرد زنده مانده باشد. تصادف شدیدی کرده بود اما توانسته بود از ماشین بپرد بیرون. زنده مانده بود. برای همه عجیب بود مثل یک معجزه بود.
خدا دوبار اورا به من برگرداند. موقع اش نبود برود. باید صبر میکرد. رفت جبهه. خدا او را انتخاب کرده بود برای شهادت.
ازدواج کرده بود. ولی هنوز بچه نداشت. خیلی کمک حالم بود. هم در کارهای خانه وهم در بیرون. یک دوره 6 ماهه رفت بسیج بعد هم جبهه. مفقودالاثر شد. 6 ماه چشم انتظاریام طول کشید. بالاخره او را آوردند.
اعلامیهها و رساله امام خمینی. بعد از شهادتش توی زیرزمین آنها را دیدم. قبل از انقلاب خیلی فعال بود. به پدر و برادرش گفته بود از فعالیتهای انقلابی اش. با صبر و حوصله تربیتش کرده بودم، با صداقت و پاکدامنی.
هیچ وقت دستشان را روی بچههایشان بلند نکرده بودند. نه خودش در مقام مادر و نه شوهرش در جایگاه پدر. اولین روز اسفند سال 60 هیچگاه از یادش نمیرود و کلمه چزابه را. خون سرخ پاره تنش، شده بود فرش زمین چزابه.
راوی چهارم: مادر شهید حسن گازری
خیلی با محبت بود
گوشهای سنگین و لرزش صدایش خبر از سالهای چشم انتظاریاش دارد. 12 سال. میگوید خاطراتش از ذهنم نرفتنیاند و ادامه میدهد، یادم هست عید نوروز بود. میخواست برود جبهه. گفتم عید است، نرو. نگاهم کرد و گفت عید وقتی است که پیروز شده باشیم. سنش کم بود، جثهاش هم. نمیگذاشتند برود جبهه. رفته بود زیر صندلی ماشین بسیج قایم شده بود. قدش کوتاه بود کفش پاشنه بلند پوشیده بود و تویش سنگ گذاشته بود تا قدش بلندتر شود. 17 سالش شد که رفت. 10 ماهی جبهه بود که خبر مفقودالاثرشدنش را آوردند. حرف که میرسد به مفقودالاثری بغض میکند و سختتر از قبل صحبت میکند. بغضش را میخورد و آهی جگرسوز میکشد و میگوید چطوری بگویم. بچه اولم بود. خوب و مهربان. خیلی با محبت بود. مثل یک دختر مینشست با من صحبت و درددل میکرد. همه کاری برایم انجام میداد. صبحهای جمعه میرفت کوه و شبها میرفت کلاس اسلحهشناسی. نمیگفت کجا میرود. یک شب رفتم در مسجد دنبالش. دوستش گفت نگرانش نباشید هر شب تا ساعت 12 اینجاست.
آمد بالای سرم لباس خانه پوشیده بود. گفتم کجا بودی؟ گفت عملیات بود از زمین و هوا روی سرمان آتش میریختند. گفتم حالا کجایی؟ گفت:« لب دریا زیر نیزارها» خوابش را دیده بودم، بعد از خبر مفقود شدنش.
راوی پنجم: مادر شهید...و این روایت همچنان ادامه دارد.