به گزارش مفتاح، من تو را می‌شناسم و نمی‌شناسمت! می‌شناسم چون چهره‌ات را در کتاب‌های درسی دوران ابتدایی به یاد می‌آورم که با همه جثه کوچکت تصویر مردی را به عالم معرفی کردی که مردانگی، غیرت و شرفت هر کلمه‌اش هزار بخش معنا دارد.

تو می‌آیی و این فراغ برای مادر بیمارت تمام می‌شود تمام که می‌گویم چشمان کم سویش از چشم انتظاری در می‌آید اما خاطرات شیرینت تازه برایش از نو تکرار می‌شود.

برادر جنگجویم شهید بزرگوار بزرگمرد کوچک تو را چه بنامیم که لایق شجاعتت باشد لایق تمام خوبی‌هایی که از تو می‌گویند، من تو را می‌شناسم و نمی‌شناسمت! می‌شناسم چون چهره‌ات را در کتاب‌های درسی دوران ابتدایی به یاد می‌آورم که با همه جثه کوچکت تصویر مردی را به عالم معرفی کردی که مردانگی، غیرت و شرفت هر کلمه‌اش هزار بخش معنا دارد.

نمی‌شناسمت چون سال‌هاست که از دوران جنگ فاصله گرفته‌ایم و بی‌وفایی ما گرد فراموشی به دفتر خاطراتمان کشیده است، اینجا خاک را با خون آبیاری کردند، این سرزمین، سرزمین لاله‌هاست و تو بازمانده‌ای از آن کاروان هستی که قصد آمدن کرده‌ای.

شهر من تبریز با همه آغوشش تو را پذیرا خواهد بود، وقتی تو رفتی همه داشته‌هایت را در پشت پلکهایت پنهان نمودی و راهی شدی.

راهیِ راهی آتشین و پر خطر و امروز ما پس از 34 سال به پیشوازت می‌آییم، تا بگوییم که فراموشت نکرده‌ایم، وقتی رفتی مادرت جوان‌تر بود و با کاسه‌ای آب و قرآن در دست تو را راهیِ راه خون کرد، امروز که می‌آیی او پیر گشته است، غصه قصه یوسف او را از پای در آورده است و زمین گیرش کرده ما به جای پاهای او نیز به پیشوازت می‌آییم، می‌آییم تا رسم مهمان نوازی را خوب ادا کنیم.

برادر شهیدم جنگجوی دلاور! تو می‌آیی از جاده‌های آتش و خون و می‌دانم هزاران پیام داری برای نسل جوان، این را وقتی شهدای غواص آمدند نیز گفتیم، این نسل آنقدرها هم نسل بی‌وفایی نیست، کافیست تو را، راهت را و آرمانت را بهتر برایشان بازگو کنیم.

آن چهره معروفت در آن عکس به تنهایی بازگو کننده تمام دلیری‌هایت در جنگ تحمیلی برای این نسل است تو و تفنگ «ام یک»که هم قدت بود و با قدرت آن را به دست گرفته بودی، تفنگ مماس با سینه‌ات در آب گل‌آلود پیش می‌رفتی، پوتین از پایت بزرگ‌تر بود، می‌شد فضای خالی میان ساق و پشت پوتین را دید ولی تو مصمم بودی می‌گویند این عکس را که  آلفرد یعقوب‌زاده از عکاسان جنگ تحمیلی از تو گرفته یکی از دیوارهای سازمان ملل را مزین کرده است.

از شجاعت‌هایت هر چه بگوییم کم گفته‌ایم، شاید همه ما تو را نشناسیم ولی هستند بسیاری که شهید چمران را می‌شناسند در جریان جنگ ایران و عراق، وی یکی از فرماندهان ایران بود، چمران با شروع جنگ، به اهواز رفت و ستاد جنگ‌های نامنظم را بنیان‌گذاری کرد و تو با همه جثه کوچکت و روح بلندت هم رکاب او بودی، مادر از نحوه آشنایی‌ات با شهید چمران بزرگ‌ترین چریک جنگی، این‌گونه می‌گوید: حسن از نخستین روز حضورش در جبهه با شهید چمران آشنا شده بود و با ضمانت چمران از آشپزخانه به خط مقدم راه پیدا کرده بود، بعد هم که در رکاب چمران به گروه جنگ‌های نامنظم ملحق شده و در کنار ایشان مانده بود.

یک بار که زنگ زده بود و با من تلفنی صحبت می‌کرد، شهید چمران پرسیده بودند با کی حرف می‌زنی؟ گفته بود با مادرم و ایشان گفته بود که گوشی را بده می‌خواهم با مادرت صحبت کنم، وقتی با شهید چمران صحبت کردم خیلی از حسن اظهار رضایت می‌کرد و می‌گفت که خیلی پسر زرنگ و کاری ست، اصلاً اجازه نمی‌دهد من هیچ کاری را انجام دهم، همیشه همه جا و در کنار من حاضر و آماده است.

چقدر افتخار آفرین بودی و با همه جثه کوچکت چه کارهای بزرگی کردی، تو الحق که لایق شهادت بودی.

تو می‌آیی اما ما دست‌هایمان خالی است، نمی‌دانیم با این دست‌های خالی چگونه تو را پذیرایی کنیم، یاریمان کن تا لااقل دل‌های بزرگ‌مان دست‌های خالی‌مان را جبران کند.

امروز زادگاهت تبریز قهرمان پرور قهرمانی دیگر را از تبار دلاورمردان به سینه خواهد کشید ما خواهیم آمد شما نیز بیایید تا رسم شیرین میهمان نوازی را خوب ادا کنیم در حق این قهرمان هشت سال دفاع مقدس شهید بزرگوار حسن جنگجو.

منبع: فارس

مطالب پیشنهادی