به گزارش مفتاح از تبریز تا چشم کار می‌کند دست‌فروش‌هایی هستند که در کنار هم بساطشان را پهن کرده‌اند، به قول قدیمی‌ها از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در بساط دستفروش‌ها پیدا می‌شود.

اگر جزو آن افرادی هستید که تا چشمتان به این بساط‌ها می‌افتد، هوش از سرتان می‌پرد باز توصیه می‌کنیم حسابی  مراقب کیف‌تان و جیب‌تان باشید چون در این بلبشو تا چشم برهم زدنی ممکن است کلاهتان را روی هوا بزنند،چه برسد به کیف پولتان .

مسیر جام جم تا آبرسان برای پیاده‌روی مسیر دلبازی‌ست، جوی بزرگی که آب زلالی از آن همیشه روان است، آبش را به منت به پای سروهای می‌دهد که سر به پهنه آسمان نهاده‌اند. تنه درخت‌ها از تابستان به رنگ سفید درآمده‌اند، این کار شهرداری‌ست برای مبارزه با آفت‌ها، تنه همه درخت‌ها را رنگ سفید زده است.شبیه پاهای قوی فوتبالیست‌هایی هستند که جوراب سفید به  پا کرده باشند.

به چهار راه آبرسان نرسیده چشمم به بساط دست‌فروش‌ها می‌افتد. پسری در حدود 12ساله به نرده‌های هتل بین‌المللی تبریز در آبرسان تکیه داده و مشغول فروش جوراب است.

سر صحبت را با او باز می‌کنم. نامش سیناست و همیشه اینجا جوراب می‌فروشد، از کارش راضی است یا اینکه آبروداری می‌کند وبه من اینگونه می‌گوید، روزی 50هزار تومان درآمد دارد.

هم درس می‌خواند و هم دستفروشی، چون می‌خواهد در کنار پدر کمک خرج خانه باشد.

آبرسان پاتق جوانان شهر است. به قیافه‌ها که آدم نگاه می‌کند همه جور تیپی پیدا می‌شود. از مذهبی گرفته تا امروزی و کمی جلف.

 

به چهار راه نرسیده بساط مرد روسری فروشی مرا به آن سو می‌کشاند. روسری‌های نخی در رنگ‌های کرمی، سبز، صورتی و بنفش چشم را می‌نوازد.

دختری جوان چهار زانو کنار بساط نشسته  و در حال انتخاب روسری‌ست، منتظر می‌شوم تا مشتری را راه بیندازد و سر صحبت را باز کنم.

نامش حامد است، 33سال سن دارد و حدود 3 سالی می شود که اینجا بساط پهن می‌کند. از کارش راضی‌‌ست چون هم پول خرج زن و بچه‌اش را درمی‌آورد و هم کرایه خانه‌اش را از این بساط  پرداخت می‌کند.

او می‌گوید: 7میلیون در این کار سرمایه گذاشته‌ام، اگر می‌خواستم مغازه بزنم باید کرایه ماهانه آن را نیز پرداخت می‌کردم. این طوری بهتر است، خدا را شکر می‌کنم روزیمان را می‌رساند.

می‌پرسم دستفروشی در بالای شهر با پایین شهر چه فرق دارد؟

اندکی  تامل کرده و می‌گوید: بالای شهر خیلی بهتر است.دست به نقدتر هستند، سریعتر انتخاب می‌کنند و زیاد اذیت نمی‌کنند، گفتن این حرف شاید درست نباشد ولی  در شلوغی‌های آنجا دستبرد نیز زیادتر است سال گذشته در یک روز 15 عدد از روسری‌هایم را بردند.

ساعت تقریبا 7 عصر است.اتوبوس  در سه راه امین نگه می‌دارد. پاهایم کف خیابان را لمس می‌کند. چند نفر با فاصله‌ای اندک از ایستگاه اتوبوس بساط پهن کرده‌اند. یکی از بساط‌ها نظرم را جلب می‌کند. آینه‌های کوچک و بزرگ پلاستیکی با روکش  نقره‌ای می‌فروشند.

به بساط نزدیک می‌شوم ،خودم را به پسر جوان معرفی می‌کنم و سوالاتم را از او می‌پرسم، نامش مهران است 17سال سن دارد و به همراه پدرش به خاطر عید بساط پهن کرده‌اند.

 


حدود 6میلیون سرمایه در این کار گذاشته‌اند و روزی صدهزار تومن درآمد دارند. در هنگام صحبت کردن ما پدرش نیز به ما نزدیک می‌شود. شروع به صحبت می‌کند، گلایه دارد که چرا مثل سال پیش شهرداری  جای مشخصی را برای پهن بساط  دست‌فروش‌ها نداده است.

او ادامه می‌دهد: خدا به امام جمعه عمرپر برکت بدهد خیلی کارشان خوب بود که اجازه داده‌اند امسال نیز مثل پارسال ماموران شهرداری کاری با ما نداشته باشد ولی نبودن جا خیلی ما را عذاب می‌دهد.

می‌پرسم  آیا همیشه شغلشان این است یا موقتی به خاطر عید بساط پهن کرده‌اند؟

پدر می‌گوید: نه خودم در تولیدی کار می‌کنم اما این چند روز باقی مانده به عید پسرم را سر بساط گذاشته‌ام تا کمک خرج  دم عید باشد.

از او فاصله گرفته و به راه می‌افتم، سه راه امین سال‌هاست که دیگر مثل قدیم‌ها نیست و آن شور و شعف را ندارد.

متروی تبریز مثل یک  نهنگ عظیم بساطش را چند سالی هست که در این قسمت  گسترده است، مغازه‌داران در سایه سنگین مترو آن پشت‌ها قایم شده‌اند و کمتر به چشم می‌آیند.

دکه چسبیده به  بساط مترو انواع  تنقلات را می‌فروشد. جلویش چند نفری مشغول خرید هستند. امروز نهار نخورده‌ام به یک کاسه سوپ و سالاد بسنده کرده‌ام. احساس گرسنگی می‌کنم و یک بسته کلوچه شمال می‌خرم.

اسکناس دوهزار تومنی را به دست فروشنده داده و به راه می‌افتم، هوا رو به تاریکی رفته، هنوز به کوچه  منتهی به کوچه دبیرستان دخترانه امام خمینی (سه راه امین )نپیچیده ام که  متوجه بساطی می‌شوم.

انواع  کاسه و قابلمه  آلمینیومی می‌فروشد. چند میخ به دیوار دبیرستان کوبیده و ظروف آلومینیومی را به ترتیب در کنار هم آویزان کرده، مقدار زیادی را نیز روی زمین پهن کرده است.

به بساط نزدیک می‌شوم، مرد میانسال لاغر اندامی(باسبیل هیتلریش) روی چهارپایه نشسته و  پیک نیکی نیز جلویش روشن است. هر از چند گاهی دستانش را روی شعله‌های گاز گرفته و تن سرمازده‌اش را گرم می‌کند.

45سال سن دارد و چند سالی‌ست که اینجا بساط پهن می‌کند. درآمدش اندک است اما باز خدا را شکر می‌کند.گرانی‌های امسال طاقتش را طاق کرده است، دم عیدی برای اینکه شرمنده زن و بچه‌اش نشود، مجبور است تاپاسی از شب اینجا در گرما و سرما بایستد تا بلکه قابلمه‌ای بفروشد.

 

 شب وسایلتان را کجا می‌گذارید ؟هر روز سخت‌تان نیست این همه وسایل را با خودتان به خانه ببرید و صبح بیاورید؟

می‌گوید: این نزدیکی‌ها یک پارکینگی هست با نگهبان آنجا دوست هستم هر شب وسایل را در پارکینگ می‌گذارم و صبح  برمی‌دارم.

کوچه تنگی که دبیرستان  دخترانه امام خمینی در آن  واقع شده، انگار به  مدد بساط مترو دیگر روی خدمات شهرداری را به خود ندیده است. آسفالت‌ها دهان باز کرده‌اند و چاله‌های عمیق  و گشادشان سبب می‌شوند که آدم موقع راه رفتن  چند دفعه‌ای  پایش پیچ بخورد و اگر جان سالم به در ببرد، چشمش به سنگ‌فرش‌های قدیم مغازه‌های سه راه امین  می‌افتد.

از ابزارفروشی‌ها گرفته تا ساندویچی و مغازه فروش سی دی( هم اکنون ) و نوارکاست (قدیم) که مزین به نام  یکی از موسیقیدان‌های مطرح دنیاست و سه دهه‌ای هست اینجا پابرجاست و خیلی جان‌سخت است که توانسته از مشکلات اقتصادی دو سال اخیر جان سالم به در ببرد و هنوز پابرجا باشد.

من هرشب از این مکان عبور کرده و به مدد این مغازه گوش‌هایم به آهنگ‌های سنتی‌مان نوازش پیدا می‌کند، مثلا" : شبانگاهان تا حریم فلک .......با صدای زیبای عبدالحسین مختاباد و...

سر سه راه امین بساط کفاشی نظرم را جلب می‌کند، به بساط نزدیک می شوم، مردی میانسال با ریش و سبیل‌های جو گندمی  پشت بساط کفاشی نشسته است، یک چرخ کفاشی  رنگ و رو رفته قدیمی با چند ظرف فلزی واکس روی میز و تعدادی کفش داغون مجموع بساط اوست.

58سال سن دارد، به گفته خودش 15سالی‌ست که  همین جا بساط دارد، ماهی به طور متوسط یک ونیم میلیون درآمد دارد و اهل مشکین شهر است ولی سال‌هاست که تبریز ساکن است.نیم نگاهی به دستان پینه‌بسته‌اش می‌اندازم.


چند تا بچه دارید؟

از جوایش کمی جا می‌خورم ولی نمی‌دانم چرا از جوابش آزرده نمی‌شوم.می‌گوید: سه دختر جوان دارد ولی با آهی جانسوز ادامه می‌دهد پسر ندارم.افسوس پسر نداشته‌اش را می‌خورد.لااقل نوع جوابش این را می‌گوید، آن هم در دور و زمانه‌ای که دختر و پسر هیچ فرقی باهم ندارند.

آه دیگری می‌کشد و ادامه می‌دهد: دخترانم خیلی بااستعداد بودند، یکی‌شان در کامپیوتر و دیگری در حسابداری ولی درآمد کم باعث شد نتوانم بگذارم ادامه تحصیل دهند تا فوق دیپلم بیشتر نتوانستند ادامه دهند.

او را با همه دردهایشان در پشت سرم جا می‌گذارم و به راهم به سمت راسته کوچه ادامه می‌دهم. گاهی خودم را به جای ماموران شهرداری می‌گذارم و قیافه غضب‌ناک به خودم می‌گیرم و در دل فریاد می کشم: آقا این چه وضعی هست چرا شهر رو به این روز انداختید، جمع کنید این بساط رو.

و لحظه‌ای دیگر دلم برای پسر نوجوانی کباب می‌شود که سر در گربیان نهاده منتظر دستانی‌ست که به سمت بساط او دراز شود تا شب با دست پر به خانه برود و سفره خالی‌شان بیش از این خالی نباشد.

چند قدم مانده به زیرگذر عابر میدان نماز، بساط پسر نوجوانی نظرم را جلب می‌کند. همه چیز در بساطش پیدا می‌شود جوراب، کش،شانه ،ناخن‌گیر و...تا می‌فهمد خبرنگارم سر درد و دلش باز می‌شود، زبان شیرینی دارد به قول خودمان (دیلی شیرین دی)«شما را به ابیفض قسم می‌دهم حرف ما را به گوش مسوولان برسانید.»

او ادامه می‌دهد که از صبح ساعت 5 می‌آید و اینجا برای خودش جا می‌گیرد، اگر دیر کند دیگر جا برای پهن کردن بساطش ندارد، درخواستش این است که شهرداری مثل پارسال یک جا در نظر بگیرد تا آنها بساط‌شان را پهن کنند و آنقدر در دردسر نیفتند به طبق‌های میوه که در روبه‌رو به طور مرتب در کنار هم چیده شده‌اند، اشاره می‌کند و می‌گوید: خانم می‌بینید پارسال اینجا خالی بود، شهرداری آن مکان را به ما داده بود اما چند ماهه به میوه‌فروش‌ها داده یا فروخته خبر ندارم. نان ما را آجر کرده‌اند.

این جمله‌اش مرا به فکر فرو می‌برد، واقعا" در این شهر عریض و طویل با انواع ترکیبات جمعیتی از فقیر گرفته تا غنی، چند نفر هستند که بانی خیر دیگرانند و چند نفر که نان دیگران را آجر می‌کنند؟

 

فارس

مطالب پیشنهادی