13:05 1396/04/22

به گزارش مفتاح، شهر اصفهان این روزها با پدیده‌ای نو مواجه شده است؛ پدیده‌ای که به نظر می‌رسد به دلایل مختلفی آثار خود را بر هوای شهر اصفهان گذاشته است.

امروز صبح از خانه که خارج شدم آن حس همیشگی را نسبت به شهرم نداشتم، گویا شهر با من غریبه شده است. چشمانم را باز کردم اما حال هوای شهرم خوب نبود و انگار غمگین‌تر از همیشه به مردمش نگاه می‌کند و شاید در دلش احساس شرمندگی داشت که چرا آن اصفهان زیبا امروز این چنین غمگین است.

قدم‌زنان به پارک محله رفتم اما آن شور و شوق همیشه را نداشت... هیچکس در پارک ورزش صبحگاهی نمی‌کرد و عابرانی هم که از آن محل عبور می‌کردند، ماسکی بر دهان گذاشته مقابل دیدگان خود را برای اینکه گرد و خاک اذیتشان نکند گرفته بودند، باورش برایم سخت است که به راستی این شهر من است.

زشتی در شهر زیبای خدا جای ندارد!

به خیابان نگاه کردم که بر روی هر خودرو چند لایه خاک نشسته بود، نه؛ باورم نمی‌شود که همه این زشتی‌ها در اصفهان آن شهر زیبای خدا باشد، به گذشته‌ فکر کردم به روزهایی که مردمان شهرم صبح را با صدای پای زاینده‌رود و نسیم خوش آن آغاز می‌کردند و هنوز باورش سخت است که آیا این همان اصفهان شهر زیبای من باشد.

تلگرام خود را باز کردم تیتر آخرین خبر اصفهان این بود که "مردم اصفهان از خانه‌هایشان خارج نشوند"، خبر را کامل خواندم نوشته بود که وضعیت هوای شهر زیبای من قرمز است. خبری را دیدم که مسئولان آب منطقه‌ای اصفهان از کاهش میزان خروجی سد زاینده رود خبر داده بودند و من هنوز باورم نمی‌شد که این همان اصفهان، شهر زاینده رود زیبا باشد.

حتی کوچه‌ای که هر روز سر و صدای کودکان به آن زیبایی بخشیده بود نیز خلوت تر از همیشه بود، پسر 8 یا 9 ساله‌ای از خانه خارج شد؛ نگاهی معنا‌دار به سکوت کوچه کرد و در حالی که سرفه امانش را بریده بود درب خانه را محکم بست و رفت، در دلم آهی کشیدم و هنوز برایم باورش سخت بود که آلودگی دلبانگ خوش سر و صدای بازی کودکانه را از کوچه‌های شهرم گرفته باشد.

دست بلند کردم و همچون همیشه آن راننده پیر اما خوش اخلاق تاکسی ایستاد، سوار شدم و همانند هر روز صبح یک سلام پر انرژی به راننده کردم اما او همچون گذشته نبود، ماسکی بر مقابل دهان خود زده بود و به آرامی و با چهره‌ای پر از غم به سلام من پاسخ داد، بر خلاف همیشه همه شیشه‌هایش بالا بود و پیرمرد دیگر حتی درباره مسائل مختلف حرف نمی‌زد و هنوز برایم باور چهره پر از غم پیرمرد برایم سخت بود.

بزرگراه خاکی زاینده‌رود

در حال عبور از کنار زاینده رود بودیم، یاد حرف آقا رشید افتادم که می‌گفت زاینده‌رود همانند یک بزرگراه خاکی شده اما نه؛ زاینده‌رود بزرگراه هم نبود امروز تنها خاک رود می‌دیدم. گرد و غبار به حدی بود که دیگر آن صحنه زیبای سی و سه پل را نتوانستم ببینم، نگاهی به پیرمرد راننده کردم، آهی کشیدم و هنوز باور دیدن این اصفهان برایم سخت بود.

باور چنین هوایی برایم سخت بود، از راننده درخواست کردم کمی مکث کند و از خودرو خارج شدم تا باری دیگر هوای شهرم را تنفس کنم، نفسی عمیق کشیدم؛ سرفه امانم را برید و ماسکم را درآوردم تا شاید هوای شهرم را با فیلتر درک کنم، آهی کشیدم و در تاکسی را بستم و از راننده درخواست کردم صدای رادیو را کمی بلندتر کند.

رادیو خبرهای مهم هفته را بازگو می‌کرد، یکی از وزرا از وضعیت بحرانی آب و برق می‌گفت، دیگری قول می‌داد که ریزگردها را از بین می‌برد و دیگری همه تقصیرها را بر دوش کشورهای همسایه می‌انداخت، ناگهان به یاد شهرهای جنوبی افتادم، شهرهایی که مدتی در آن گرمای طاقت فرسا به جای آب، خاک خوردند و نبود برق نه تنها روشنی خانه بلکه روشنی دلهایشان را هم کم کرده بود.

پسر 12 ساله‌ای سوار تاکسی شد و در کنار من نشست، تلفن همراه خود را درآورد و از مناظر پنهان شده در گرد و غبار شهر عکس می‌گرفت. علت کارش را پرسیدم و اینگونه پاسخ داد که عکس‌هایم را در فضای مجازی منتشر می‌کنم تا همه بدانند حال شهرم خوب نیست و مردم شهرم همچون خوزستان‌ها و اهوازها دیگر هوایی برای نفس کشیدن ندارند.

به آسمان نگاه کردم و انگار آسمان هم مانند مردم شهرم بغض بزرگی دارد، کاش بغض آسمان می‌ترکید تا شاید هم دل خودش صاف شود و هم لبان خشک زاینده رود کمی تر شود، کاش این بغض می ترکید تا راننده پیر کمی نفس بکشد و گلبانگ صدای کودکان و صدای یک، دو و سه ورزشکاران شهرم بازهم به آسمان برسد.

منبع: تسنیم

مطالب پیشنهادی